لطیفه ای از دخترک بلا
روزی ( اعمش ) که یکی از ظرفاء است در حضور دوستانش به شدت می خندید. دوستانش از او علت خنده اش را پرسیدند.
او گفت: ( امروز که از خانه بیرون می آمدم دخترم به من گفت که به او یک دردهم پول بدهم. )
من گفتم: ( ندارم ) .
دخترم روی به مادرش کرد و گفت: ( آدم قحطی بود که با این گدا ازدواج کردی .)
منبع: بزم ایران
لطیفه ای از ارباب و کنیز زیبا رویش
شخصی به نام ( ابا حارث ) کنیز زیبایی داشت. روزی از او کام می گرفت و لذت می برد، تا آنکه گرسنه شد و دستور داد غذا بیاورند.
کنیز زیبارو به او گفت: ( آیا صورت من تو را سیر نمی کند که نگاه کنی و از خوراک بی نیاز گردی؟ )
( ابا حارث ) گفت: ( فدای تو شوم، اگر دو زیبا صورت به یکدیگر نگاه کنند و چیزی نخورند، دیری نمی پاید که هر دو آب از دهانشان جاری می شود و جان می سپارند. )
منبع: مستطرف.
لطیفه ای از ناز و کرشمه ی زن زشت روی
زنی زشت روی به ازدواج مردی نابینا در آمد.آن زن برای شوهر نابینایش ناز و کرشمه ی بسیار می کرد و می گفت: ( من زیباروی هستم. هزار حیف که تو چشم نداری که مرا ببینی و از من بهره مند شوی.)
آن مرد نابینا در جواب گفت: ( ای زن! اگر تو زیباروی بودی، بینایان تو را برای من وانمی گذاشتند. )
منبع: بزم ایران.
لطیفه ای از مجد شاعر و زن عجوزه اش
یکی از شعرای مشهور به نام (مجد ) زنی عجوزه داشت. روزی او را گذاشته و به اصفهان رفت.
زن عجوزه اش از دوری او تاب نیاورد و به اصفهان رفت. یکی از شاگردانش به شاعر گفت: (خاتون به خانه ی شما فرود آمد. )
( مجد ) گفت: ( ای کاش خانه بر خاتون فرود می آمد. )
وقتی زن عجوزه پیش او آمد، بعد از دعوا و ناراحتی گفت: ( آیا پیش از من و تو ، شب و روزی هم بوده است؟ )
( مجد ) گفت: ( پیش از من بلی! ، اما پیش از تو معلوم نیست. )
منبع: بزم ایران.
نظرات شما عزیزان: